روایت یکی از مناطق حاشیه‌ای و پرحاشیه مشهد | خطر چند متر آن سوی کال!

  • کد خبر: ۳۷۶۲۵۰
  • ۱۰ آذر ۱۴۰۴ - ۱۰:۰۷
روایت یکی از مناطق حاشیه‌ای و پرحاشیه مشهد | خطر چند متر آن سوی کال!
تا پیش از آن روز تصوری از محله اسماعیل آباد مشهد نداشتم. تصمیم می‌گیرم کناری پارک کنم تا دوستان پلیس از راه برسند و زمینه آفیش حوادثی که به آنجا رفته‌ام مهیا شود.

به گزارش شهرآرانیوز؛ شیشه‌های خودرو را پایین نمی‌کشم، چون از محله «اسماعیل آباد» چیز‌های خوبی نشنیده‌ام، اما آدرس سرراست نیست و گاهی ناچاری خلاف میلت رفتار کنی. بعد از پیچیدن به اشکذری ۱۶ که تابلوی چسبیده به دیوار را با خود دیوار سه متری آتش زده‌اند، باید کوچه میرزادوستی ۸ را پیدا کنم. برخی کوچه‌ها هنوز تابلوی حلبی دارند. ذهنی کوچه‌های زوج را‌ می‌شمارم، میرزادوستی ۲، ۴، میرزادوستی ۶ تابلو ندارد، اما به جای رسیدن به کوچه هشتم به یک دوراهی می‌رسم با دو کوچه موازی با بیابانی مشترک در انتهایشان.

به نظرم سمت چپی کوچه هشتم است که همان را پیش می‌گیرم، اما به تابلویی خارج از دسترس آدمیزاد چسبیده بالای یک دیوار بلند می‌رسم که رویش نوشته «میرزا دوستی ۲/۸»؛ نمی‌فهمم که میرزادوستی ۸ همین کوچه است یا باید بروم کوچه بعدی؛ فاصله دو کوچه زیاد نیست، از یک کوچه فرعی خاکی به کوچه بعدی می‌روم.

 ساعت ۷:۳۰ صبح است و افراد کمی توی کوچه هستند. در میان فریاد‌های ناظم مدرسه‌ای دخترانه که پشت بلندگو داد می‌کشد «مگر با شما نیستم؟» و صدایش نمی‌دانم از کدام سمت می‌آید، چشمم به مردی جوان می‌افتد که کاپشن پوش از خانه بیرون زده است. خودرو را جلو پایش نگه می‌دارم تا بپرسم و کوچه هشتم را زودتر پیدا کنم.

 می‌پرسم: آقا ببخشید، کوچه میرزادوستی ۸ کدام است؟ پاسخش کمی عجیب است: با کی کار داری؟  می‌دانم که نباید در این محل با کسی یکی به دو کنم. با خنده می‌گویم: نه فقط به من بگو این کوچه هشتم است یا کوچه بعدی (به کوچه موازی اشاره می‌کنم). انگار سؤالم خیلی سخت بود و برای او هیچ فرقی نمی‌کند که خانه اش در کوچه هشتم باشد یا مثلا دهم، با مِن و مِنی این بی تفاوتی را حالی‌ام می‌کند و دوباره می‌پرسد: با کی کار داری؟

می‌فهمم از این گفت‌و‌گو چیزی بیرون نمی‌آید، اما حالا او دست بردار نیست و یک راننده پراید را که کمی جلوتر از ما در حال سروته کردن ماشینش بود به اسم صدا می‌زند تا از او کمک بگیرد. تشکر می‌کنم و جلوتر می‌روم. بالاخره هشتم و دهم فاصله چندانی با هم ندارد، تصمیم می‌گیرم کناری پارک کنم تا دوستان پلیس از راه برسند و زمینه آفیش حوادثی که به آنجا رفته‌ام مهیا شود. 

تا پیش از آن روز تصوری از اسماعیل آباد نداشتم. گوشی‌ام را درمی آورم و همانجا پشت فرمان و کنار یک دیوار سیمانی خودرو را نگه می‌دارم. در حال و هوای خودم هستم که متوجه می‌شوم کسی پشت شیشه و بین من و دیوار ایستاده است. سرم را بالا می‌آورم، جوانکی است به نظرم بیست و پنج ساله، پشت شیشه ایستاده و به چشمانم زل زده است. 

حرکتش فقط عجیب نیست، کمی ترسناک است. متوجه منظورش نمی‌شوم، فقط می‌دانم باید واکنشی داشته باشم. ناخواسته دست راستم را روی سینه می‌گذارم و با لبخند سلامش می‌کنم. حالا انگار او از حرکت من غافل گیر شده و گویی این پاسخی عادی به زل زدن غیرعادی در آن محله نیست. او هم لبخندی می‌زند و جواب سلامم را با سر می‌دهد و‌ می‌رود. 

با چشم دنبالش می‌کنم، پنج قدم جلوتر می‌ایستد و فردی را از آن طرف خیابان صدا می‌زند. با هم مشغول صحبت هستند و همان جوان بیست و پنج ساله با سوتی کشیده و حرکت دست به جوانی که دورتر از آن‌ها روی پله یک خانه نشسته، اشاره می‌کند که بیاید. او هم دوان دوان خودش را‌ می‌رساند. حسی می‌گوید، اینجا نایست؛ همین کار را‌ می‌کنم و به سمت ابتدای اشکذری ۱۶ می‌روم.

موقع آمدن، خودرو گشت کلانتری سپاد را آنجا دیده بودم، دقیقا پشت سر پلیس می‌ایستم و از خودرو پیاده می‌شوم. در پاسخ به نگاه پرسشگر مأموران توضیح می‌دهم که چرا آنجا هستم و مشخص می‌شود که آن‌ها نیز برای همان برنامه خبری آمده‌اند. اینجا خاطرجمع‌تر هستم و از خودرو پیاده می‌شوم، البته نگاه افراد گذری نشان می‌دهد که وصله‌ای ناجور در آن محله‌ام.

به دیوار سیاه روبه رو نگاه می‌کنم که هم زمان زنی لاغراندام از جلویش رد می‌شود. اعتیاد ظاهرش را به هم ریخته است درست شبیه رنگ همان دیوار، اما زن سعی کرده با رژلب صورتی و کمی سرخاب و سفیداب، رنگی به چهره اش بدهد. چند قدم به سمت انتهای کوچه می‌رود ولی برمی گردد و در پیچ کوچه گم می‌شود. 

هم زمان دو مرد جوان که‌ نمی‌توانم سنشان را تشخیص دهم، با کیسه‌هایی چرک گرفته روی دوش وارد کوچه می‌شوند. هر دو سیگار می‌کشند و وضعیت آن‌ها هم دست کمی از آن زن ندارد با این تفاوت که فقط چهره هایشان سیاه سوخته است و دیگر از اینکه کسی آن‌ها را با انگشت نشان دهد ابایی ندارند. با نگاهم آن‌ها را تا میانه کوچه دنبال می‌کنم، اما دیدن مادری موقر که دست دو پسربچه دوقلویش را محکم گرفته حواسم را از آن‌ها پرت می‌کند.

پسربچه‌ها روپوش سورمه‌ای یک شکلی پوشیده‌اند و هرکدام یک کیف رنگی یک شکل به دوش انداخته‌اند. مشخص است که مادر می‌خواهد پسرانش را به مدرسه ببرد. رفت و آمد معتادان از کنارشان حتی باعث نمی‌شود که برگردند و آن‌ها را ببینند. البته حق دارند و هیچ یک از رهگذران واکنشی به معتادان رها شده در این محله ندارند. 

هنوز دارم به وضعیت مادر و فرزندانش فکر می‌کنم که همان زن بزک کرده این بار با زنی دیگر وارد همان کوچه می‌شوند. این زن ماسکی سیاه جلوی دهان و بینی اش زده است، اما از روی ظاهرش می‌شود فهمید که اعتیاد با او چه کرده و شاید هنوز اندکی از غرور گذشته در وجودش هست و‌ نمی‌خواهد دیگران بفهمند که او چه راهی را در زندگی انتخاب کرده است. 

آن‌ها نیز همچون تعدادی دیگر از معتادان به سمت انتهای کوچه می‌روند. نمی‌دانم مقصدشان کجاست، ولی می‌توانم هدفشان را حدس بزنم که خماری آن‌ها را این وقت صبح راهی خیابان کرده است. بیست دقیقه بعد با حضور همه افرادی که باید در آفیش باشند به سمت انتهای کوچه می‌روم و مشخص می‌شود که مکان درست کوچه دوازدهم بوده است.

 این بار بدون واهمه و به پشت گرمی مأموران انتظامی، خودرو را کناری نگه می‌دارم و پیاده می‌شوم. همین که پایم به آسفالت نصفه نیمه کف خیابان می‌رسد، تمام ابهامات ذهنی‌ام درباره رژه صبحگاهی معتادان برطرف می‌شود، چون می‌بینم که آن‌ها شبیه مورچه‌های کارگر در یک مسیر مشخص وارد بیابان شده و به سمت یک چادر مسافرتی می‌روند که وسط بیابان برپا شده و افراد زیادی دور آن را گرفته‌اند.

با دست روی چشمانم سایبان درست می‌کنم تا بهتر بتوانم این چادر را ببینم. افراد وقتی به این چادر می‌رسند، داخل آن شده و چند لحظه بعد از آن خارج می‌شوند و دور یک آتش بزرگ حلقه می‌زنند. رفتارشان شبیه مراسمی آیینی است، مثل رفتاری که گاهی در فیلم‌ها از سرخ پوست‌ها نشان می‌دهند. 

نکته جالبش آنجاست که این چادر از اتاق برخی مسئولان فرهنگی شهر بیشتر مخاطب دارد و این افراد بدون ترس از آن همه مأمور و خودرو انتظامی، سرشان به کار هرروزه خودشان گرم است. به شوخی به یکی از مأموران می‌گویم: «در اسماعیل آباد همه چقدر راحت‌اند!» با خنده می‌گوید: «اینجا را معین آباد می‌گویند، دورتر از اسماعیل آباد است.»

وضعیت «اسماعیل آباد» یا «معین آباد» شبیه زخم بازی است که سال‌ها تلاش برای التیام آن، شبیه پاشیدن دواگلی روی آن بوده که موقتا درد را تسکین داده، اما درد با شدت بیشتری برگشته و در این منطقه یکه تازی کرده است.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.